گنجور

 
واعظ قزوینی

درد تو، کی توان بتن ناتوان کشید؟!

کوهی چنان بموی چنین، چون توان کشید؟!

هر جا نوشته بود ز مجنون حکایتی

جسم ضعیف من خط بطلان بر آن کشید

پر فتنه بود از نگهت روزگار ما

طاقت چه خوب کرد که پا از میان کشید!

در عشق لازم است توانایی آن قدر

کز چشم نیم مست تو نازی توان کشید

در گلشنی که آن گل رخسار وا شود

واعظ توان گلاب ز برگ خزان کشید