گنجور

 
واعظ قزوینی

عارف اگرچه بی‌غم دل دم نمی‌زند

هردم چه خنده‌ها که به عالم نمی‌زند

در خامشی بگیر سبق از کتاب، کو

با صد لب و هزار سخن دم نمی‌زند

آگه شود اگر ز مکافات ضرب و زور

من بعد شاه سکه به درهم نمی‌زند

آن را که خواب مرگ بود در نظر مدام

چون شمع تا سحر مژه بر هم نمی‌زند

آید سخا ز مردم درویش بیشتر

چینی چو کوزه‌های گلین نم نمی‌زند

ای شمع، زیر چرخ چه اظهار خوشدلی است؟

کس گل به سر به محفل ماتم نمی‌زند!