گنجور

 
واعظ قزوینی

باشد بکشت عمر تو برق فنا نفس

هردم که سرزند نه بذکر خدا نفس

گردم زنی ز عشق، ز هستی ببند لب؛

در بحر غوطه ور نتوان گشت با نفس

دردم چنان گداخت، که نتوان شناختن

کاین صورت منست در آیینه یا نفس

دیوار تن شکسته ز سیلاب زندگی

زان دم بدم کناره گزیند زما نفس

افتد چنانکه عضو برون رفته یی بجا

هردم چنان ز پیریم آید بجا نفس

با ما همیشه واعظ از آن در کشاکش است

خواهد که خویش را کشد از دست ما نفس