گنجور

 
واعظ قزوینی

پیش تو شکوه عزم تظلم نمیکند

کز اضطراب راه سخن گم نمیکند

در روز وصل، ریختم از دیده هر نفس

خونی که هجر در دل مردم نمیکند!

رسم شکفتگی ز جهان برفتاده است

کس غیر چاک سینه، تبسم نمیکند

همکاسه با حلاوت عیش زمانه است

هرکس چو باده حق نمک گم نمیکند

باب طعام بی مزه پر تکلفی است

هرکس بنان خشک تنعم نمیکند

آن را ز روی مرتبه جا صدر مجلس است

کو بر کسی تلاش تقدم نمیکند

شاخیست از درخت حماقت رگ غرور

خود را کسی زیافتگی گم نمیکند

ما را ضعیف نالی دشمن زبون کند

مظلوم آن کسی ک تظلم نمیکند

بر وضع خلق، هر گل صبح است خنده یی

دوران چه خنده ها که به مردم نمیکند؟

واعظ ز درد من خبرت میکند اگر

پیش تو دست و پای سخن گم نمیکند!