غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰
دل در غمش بسوز که جان میدهد عوض
ور جان دهی غمی به از آن میدهد عوض
فارغ مشو ز دوست به می در ریاض خلد
از ما گرفت آنچه همان میدهد عوض
داغم از آن حریف که چون خانمان بسوخت
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱
گویی که هان وفا که وفا بوده است شرط
آری همین ز جانب ما بوده است شرط
هی هی نه یادداشت نخستینه شرط بود
گفتی ز یاد رفت چه ها بوده است شرط
بس نیست این که می گذرد در خیال ما
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴
تا رغبت وطن نبود از سفر چه حظ؟
آن را که نیست خانه به شهر از خبر چه حظ؟
از ناله مست زمزمه ام همنشین برو
چون نیست مطلبی ز نوید اثر چه حظ؟
در هم فگنده ایم دل و دیده را ز رشک
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸
هنگام بوسه بر لب جانان خورم دریغ
در تشنگی به چشمه حیوان خورم دریغ
آن ساده روستایی شهر محبتم
کز پیچ و خم به زلف پریشان خورم دریغ
در رشکم از صلا و ملالم ز دورباش
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴
مرد آن که در هجوم تمنا شود هلاک
از رشک تشنه ای که به دریا شود هلاک
گردم هلاک فره فرجام رهروی
کاندر تلاش منزل عنقا شود هلاک
نازم به کشته ای که چو یابد دوباره عمر
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰
داریم در هوای تو مستی به بوی گل
ما راست باده ای که تو نوشی به روی گل
اندازه سنج رشکم و ترسم ز انتقام
پوشم ز شمع چشم و نبینم به سوی گل
بر گوشه بساط غریبست و آشناست
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶
خود را همی به نقش طرازی علم کنم
تا با تو خوش نشینم و نظاره هم کنم
خواهی فراغ خویش بیفزای بر ستم
تا در عوض همان قدر از شکوه کم کنم
قاتل بهانه جوی و دعا بی اثر بیا
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸
رفتم که کهنگی ز تماشا برافگنم
در بزم رنگ و بو نمطی دیگر افگنم
در وجد اهل صومعه ذوق نظاره نیست
ناهید را به زمزمه از منظر افگنم
معشوقه را ز ناله بدان سان کنم حزین
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰
صبح ست خیز تا نفسی در هم افگنم
از ناله لرزه بر فلک اعظم افگنم
آتش فرو نشاند نم دامنم بیا
کاین دلق نیم سوخته در زمزم افگنم
با من ز سرکشی نرود راست لاجرم
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۶
شبهای غم که چهره به خوناب شستهایم
از دیده نقش وسوسه خواب شستهایم
افسون گریه برد ز خویت عتاب را
از شعله تو دود به هفت آب شستهایم
زاهد خوش است صحبت از آلودگی مترس
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸
تا فصلی از حقیقت اشیا نوشتهایم
آفاق را مرادف عنقا نوشتهایم
ایمان به غیب تفرقهها رفت از ضمیر
ز اسما گذشتهایم و مسما نوشتهایم
عنوان رازنامه اندوه ساده بود
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹
بی خویشتن عنان نگاهش گرفته ایم
از خود گذشته و سر راهش گرفته ایم
دل با حریف ساخته و ما ز سادگی
بر مدعای خویش گواهش گرفته ایم
آوارگی سپرده به ما قهرمان شوق
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰
حیف ست قتلگه ز گلستان شناختن
شاخ از خدنگ و غنچه ز پیکان شناختن
لب دوختم ز شکوه ز خود فارغم شمرد
نشناخت قدر پرسش پنهان شناختن
از شیوه های خاطر مشکل پسند کیست
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴
بالم به خویش بس که به بند کمند تو
مردم گمان کنند که تنگم به بند تو
آزادیم نخواهی و ترسم کزین نشاط
نالم به خود چنان که نگنجم به بند تو
نز خویش ناسپاسی و نز سایه در هراس
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۷
گستاخ گشته ایم غرور جمال کو؟
پیچیده ایم سر ز وفا گوشمال کو؟
تا کی فریب حلم خدا را خدا نه ای
آن خوی خشمگین و ادای ملال کو؟
برگشته ام ز مهر و نمی گیریم به قهر
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸
گویی به من کسی که ز دشمن رسیده کو؟
آن پیر زال سست پی قد خمیده کو؟
یادت نکرده خصم به عنوان به لفظ دوست
آن نامه نخوانده ز صد جا دریده کو؟
رعنا دلت به دختر همسایه بند نیست
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱
شاها به بزم جشن چو شاهان شراب خواه
زر بی حساب بخش و قدح بی حساب خواه
بزمت بهشت و باده حلال ست در بهشت
گر بازپرس رو دهد از من جواب خواه
تو پادشاه عهدی و بخت تو نوجوان
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۴
گاهی به چشم دشمن و گاهی در آینه
بر کار عیب جویی خویشم هر آینه
حیرت نصیب دیده ز بی تابی دل ست
سیماب را حقی ست همانا بر آینه
تا خود دل که جلوه گه روی یار شد
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵
بر دست و پای بند گرانی نهاده ای
نازم به بندگی که نشانی نهاده ای
ایمن نیم ز مرگ اگر رسته ام ز بند
دلدوز ناوکی به کمانی نهاده ای
گوهر ز بحر خیزد و معنی ز فکر ژرف
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۹
دارم دلی ز غصه گرانبار بودهای
بر خویشتن ز آبله چیزی فزودهای
دل آن بلا کزو نفسی برق خرمنی
بخت آنچنان کزو اثر مرگ دودهای
از بهر خویش ننگم و دارم ز بخت چشم
[...]