گنجور

 
غالب دهلوی

خود را همی به نقش طرازی علم کنم

تا با تو خوش نشینم و نظاره هم کنم

خواهی فراغ خویش بیفزای بر ستم

تا در عوض همان قدر از شکوه کم کنم

قاتل بهانه جوی و دعا بی اثر بیا

کز گریه آبگیری تیغ ستم کنم

طفل ست و تندخوی ببینم چه می کند؟

رامم ولی به عربده دانسته رم کنم

گردون وبال گردن من ساخت مدتی ست

کو دست تا به گردن دلدار خم کنم؟

یارب به شهوت و غضبم اختیار بخش

چندان که دفع لذت و جذب الم کنم

تا دخل من به عشق فزون تر بود ز خرج

خواهم که از تو بیش کشم ناز و کم کنم

غلتد دمم به مشک ز فیض هوای زلف

قانون فن غالیه سایی رقم کنم

خشکست کشت شیوه تحریر رفتگان

سیرابش از نم رگ ابر قلم کنم

غالب به اختیار سیاحت ز من مخواه

کو فتنه ای که سیر بلاد عجم کنم

 
sunny dark_mode