گنجور

 
غالب دهلوی

بی خویشتن عنان نگاهش گرفته ایم

از خود گذشته و سر راهش گرفته ایم

دل با حریف ساخته و ما ز سادگی

بر مدعای خویش گواهش گرفته ایم

آوارگی سپرده به ما قهرمان شوق

ما همتی ز گرد سپاهش گرفته ایم

از چشم ما خیال تو بیرون نمی رود

گویی به دام تار نگاهش گرفته ایم

در هر نوردش از دل اغیار محضری ست

صد خرده بر دو زلف سیاهش گرفته ایم

در عرض شوق صرفه نبردیم در وصال

در شکوه های خواه مخواهش گرفته ایم

با حسن خویش را چه قدر می توان شکست

عبرت ز حال طرف کلاهش گرفته ایم

دیگر ز دام ذوق تماشا نمی رود

در حلقه کشاکش آهش گرفته ایم

دلتنگی پریرخ کنعان ز رشک دوست

دانیم ما که در بن چاهش گرفته ایم

حرفی مزن ز غالب و رنج گران او

کوهی معارض پر کاهش گرفته ایم

 
sunny dark_mode