گنجور

 
غالب دهلوی

حیف ست قتلگه ز گلستان شناختن

شاخ از خدنگ و غنچه ز پیکان شناختن

لب دوختم ز شکوه ز خود فارغم شمرد

نشناخت قدر پرسش پنهان شناختن

از شیوه های خاطر مشکل پسند کیست

کشتن به جرم درد ز درمان شناختن؟

از پیکرت بساط صفای خیال یافت

وصل تو از فراق تو نتوان شناختن

نازم دماغ ناز ندانی ز سادگی ست

کشتن به ظلم و کشته احسان شناختن

یاد آیدم به وصل تو در صحن گلستان

آن جلوه گل آتش سوزان شناختن

خاکی به روی نامه فشاندیم مفت تست

ناخوانده صفحه حال ز عنوان شناختن

ماییم و ذوق سجده چه مسجد چه بتکده

در عشق نیست کفر ز ایمان شناختن

مینا شکسته و می گلفام ریخته

محوم هنوز در گل و ریحان شناختن

لخت دلم به دامن و چاک غمم به جیب

اینک سزای جیب ز دامان شناختن

بگداخت بس که از اثر تاب روی تو

مهر از شفق به کوی تو نتوان شناختن

غالب به قدر حوصله باشد کلام مرد

باید ز حرف نبض حریفان شناختن