گنجور

 
غالب دهلوی

دارم دلی ز غصه گران‌بار بوده‌ای

بر خویشتن ز آبله چیزی فزوده‌ای

دل آن بلا کزو نفسی برق خرمنی

بخت آنچنان کزو اثر مرگ دوده‌ای

از بهر خویش ننگم و دارم ز بخت چشم

خود را در آب و آینه رخ نانموده‌ای

گمنام و زهد کیشم و خواهم به من رسد

در رخت خواب شاه به مستی غنوده‌ای

خواهم ز خواب بر رخ لیلی گشایمش

چشمی نگه به پرده محمل نسوده‌ای

خواهم شود به شکوه و پیغاره رام من

در گونه‌گون ادا به زبان‌ها ستوده‌ای

با دین و دانش چو منی تا چه‌ها کند

سجاده و عمامه ز صنعان ربوده‌ای؟

با دوستان مباحثه دارم ز سادگی

در باب آشنایی تا آزموده‌ای

خجلت نگر که در حسناتم نیافتند

جز روزه درست به صهبا گشوده‌ای

در بزم غالب آی و به شعر و سخن گرای

خواهی که بشنوی سخن ناشنوده‌ای