گنجور

 
غالب دهلوی

شب‌های غم که چهره به خوناب شسته‌ایم

از دیده نقش وسوسه خواب شسته‌ایم

افسون گریه برد ز خویت عتاب را

از شعله تو دود به هفت آب شسته‌ایم

زاهد خوش است صحبت از آلودگی مترس

کاین خرقه بارها به می ناب شسته‌ایم

ای در عتاب رفته ز بی‌رنگی سرشک

غافل که امشب از مژه خوناب شسته‌ایم

پیمانه را ز باده به خون پاک کرده‌ایم

کاشانه را ز رخت به سیلاب شسته‌ایم

غرق محیط وحدت صرفیم و در نظر

از روی بحر موجه و گرداب شسته‌ایم

بی‌دست و پا به بحر توکل فتاده‌ایم

از خویش گرد زحمت اسباب شسته‌ایم

در مسلخ وفا ز حیا آب گشته‌ایم

خون از جبین و دست ز قصاب شسته‌ایم

غالب رسیده‌ایم به کلکته و به می

از سینه داغ دوری احباب شسته‌ایم