گنجور

 
غالب دهلوی

گویی به من کسی که ز دشمن رسیده کو؟

آن پیر زال سست پی قد خمیده کو؟

یادت نکرده خصم به عنوان به لفظ دوست

آن نامه نخوانده ز صد جا دریده کو؟

رعنا دلت به دختر همسایه بند نیست

آن مه رخ به گوشه ایوان خزیده کو؟

دوشینه گل به بستر و بالین نداشتی

آن برگ گل که در تن نازک خلیده کو؟

کس داوری نبرده ز جورت به دادگاه

آن بی گنه که شاه زبانش بریده کو

گویی به شحنه گوی که کس را نکشته ایم

آن نعش نیم سوخته ز آتش کشیده کو؟

گویی خمش شوی چو ز کویم بدر روی

آن دل که جز به ناله به هیچ آرمیده کو؟

گویی دمی ز گریه خونین به ما برآر

آن مایه خون که سر دهم از دل به دیده کو؟

بشنو که غالب از تو رمیده و به کعبه رفت

گفتی شگفتیی که بود ناشنیده کو؟