گنجور

 
غالب دهلوی

داریم در هوای تو مستی به بوی گل

ما راست باده ای که تو نوشی به روی گل

اندازه سنج رشکم و ترسم ز انتقام

پوشم ز شمع چشم و نبینم به سوی گل

بر گوشه بساط غریبست و آشناست

گلبن دیار گل بود و شاخ کوی گل

اندیشه را به نیم ادا می توان فریفت

خون کن دلی که از تو کند آرزوی گل

تا گل به رنگ و بوی که ماند؟ که در چمن

گل در پس گل آمده در جستجوی گل

جوش بهار بس که مهارش گسسته است

تازد به دشت ناقه بیراهه پوی گل

هی زود گیر زود گسل هی جگی جگی

در خشم خوی شعله و در مهر خوی گل،

زان گه که عندلیب لقب داده ای مرا

افزوده ای امید من و آبروی گل

در موسم تموز گلابی به تن بریز

تا آب رفته باز بیاید به جوی گل

غالب ز وضع طالبم آید حیا که داشت

«چشمی به سوی بلبل و چشمی به سوی گل »