گنجور

 
غالب دهلوی

شاها به بزم جشن چو شاهان شراب خواه

زر بی حساب بخش و قدح بی حساب خواه

بزمت بهشت و باده حلال ست در بهشت

گر بازپرس رو دهد از من جواب خواه

تو پادشاه عهدی و بخت تو نوجوان

برخور ز عمر و باج نشاط از شباب خواه

در روزهای فرخ و شبهای دلفروز

صهبا به روز ابر و شب ماهتاب خواه

در خور نباشد ار می گلگون به هیچ رو

شربت به جام لعل ز قند و گلاب خواه

خون حسود در دم شادی شراب گیر

چون باده این بود دل دشمن کباب خواه

گل بوی و شعر گوی و گهر پاش و شاد باش

مستی ز بانگ بربط و چنگ و رباب خواه

خون سیاه نافه آهو چه بو دهد؟

از حلقه های زلف بتان مشک ناب خواه

خواهش از این گروه پریچهره ننگ نیست

از چشم غمزه وز شکن طره تاب خواه

از رازها حکایت ذوق نگاه گوی

از کارها گشایش بند نقاب خواه

هر چند خواستن نه سزاوار شأن تست

قوت ز طالع و نظر از آفتاب خواه

در تنگنای غنچه گشایش ز باد جوی

در جویبار باغ روانی ز آب خواه

در برگ و ساز گوی نشاط از بهار بر

در بذل و جود بیعت خویش از سحاب خواه

از شمع طور خلوت خود را چراغ نه

از زلف حور خیمه خود را طناب خواه

از آسمان نشیمن خود را بساط ساز

از ماه نو جنیبت خود را رکاب خواه

در حق خود دعای مرا مستجاب دان

درباره من از کف خود فتح باب خواه

غالب قصیده را به شمار غزل درآر

وز شه برین غزل رقم انتخاب خواه