فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹
چون امتان کبر حدیث نسب کنند
رندان خاکسار سخن از حسب کنند
اجزای من چو نام تو گیرم یکان یکان
چون جان خستگان غمت طوف لب کنند
اینست اگر غرور بتان روز بازخواست
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
خوش آن که جوش دیده بیهوده بین نبود
نقش ستم در آینهها خوشنشین نبود
ایمن به باغ عصمت خود میچمید حسن
در زیر هر مژه نگهی در کمین نبود
خوش میگذشت از شکن شانه زلف دوست
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶
ای دل نشاط صرف کن و غم نگاه دار
داغی که بسپریم ز مرهم نگاه دار
از آه و ناله هر چه بود در حرم بهل
اشکی به یادگاری زمزم نگاه دار
یک لالهوار داغ دل ار افتدت به دست
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸
گر آگهی ز دوق طلب تشنه لب بمیر
گیرم که جمله دوست شوی در طلب بمیر
شو محو آفتاب سراپای همچو روز
ور طاقت نظاره نداری چو شب بمیر
دم درکش و ز حیرت خاموش گیر پند
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰
چون عشق آشنای تو شد از خرد گریز
شکرانه کرامت نیکان ز بد گریز
ای غنچه مذهب دلم ار داری از بهار
تن چون نسیم پای کن و تا ابد گریز
وا افت موجوار چو طوفان غم شود
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱
هرگز مباش آتش سوزان سپند باش
خود را بسوز و دفع هزاران گزند باش
چون شعله سرمکش که برآرند از تو دود
شو خاک راه و در دو جهان سربلند باش
آزاده زی و صید غزالان درد را
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴
چون اشک خرقه طلب از خون ناب پوش
در فیض پرده بر رخ صد آفتاب پوش
بی خرقه خلوتت چو فلاطون تمام نیست
در خم نشین و خرقه ز لای شراب پوش
آب حیات باش ولیکن ز بیم خضر
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹
از خون کشتگان شکفد لالهزار عشق
باشد خزان عمر شهیدان بهار عشق
آه این چه آتشست که از ذوق سوختن
روید چو خار خشک گل از مرغزار عشق
از عشق جان لبالب و شوق گرسنه چشم
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵
چون ابر شب ز آتش تب میگریستم
از ترکتاز برق طرب میگریستم
جان داد و بوسه بر لب تیغ غمی نزد
بر تیره روزگاری لب میگریستم
گستاخ جان نثار تو میگشت دوش و من
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸
فردوس ساز کلبه پردود آتشم
باری اگر زیان خودم سود آتشم
سوزم مدام و شعله دودم پدید نیست
الماس ریشهای نمکسود آتشم
از بس که شعله دوش ثنای دلم سرود
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹
عمریست تا به درد محبت فسانهایم
چون سایه ز آفتاب طرب بر کرانهایم
چون زلف بس که مست پریشانی خودیم
در بند یک خرام نسیم بهانهایم
بر مصر دام و شهر قفس کم گذشتهایم
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰
کو عشق خانهسوز که ما بلهوس نهایم
ما شعلهایم و هم نسب خار و خس نهایم
ما زندهایم زنده به سوز درون خویش
چون آب و خاک زنده به جان نفس نهایم
در بند و دام تا نفسی هست میطپیم
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳
کو دل که رو به میکده مشرب آوریم
شبخون کفر بر سپه مذهب آوریم
زلفت اگر مدد کند از دست آفتاب
گیریم جیب صبح و به سوی شب آوریم
تا سالها به خون نطپد ناله در جگر
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵
تا کی چو طفل عقل دم از مهر و کین زنیم
کو همتی که پای بر آن و بر این زنیم
تلخیم در مذاق جهان همچنان اگر
صد بار غوطه در شکر و انگبین زنیم
خاکستریم و باز به صد حیله خویش را
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶
برخیز تا زیارت ماتمسرا کنیم
جان را برای قطره اشکی فدا کنیم
بر مرهم مسیح بخندیم و بگذریم
هر درد را به حسرت دردی دوا کنیم
داغیم و کار ما سفر ملک سینههاست
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹
ما روزی حیات بجز خون نمیدهیم
دردسری به صد می گلگون نمیدهیم
ما توأمیم با گل رعنا درین چمن
کز خون پریم و رنگ به بیرون نمیدهیم
خاکستر دویی چو محبت به باد داد
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶
چون نعش من برند برون از سرای من
محنت برهنه پای دود از قفای من
من ذرهای سرشته ز هیچم نه آفتاب
تا پوشد این خرابه سیه در عزای من
در دوزخ افکنید به حشرم که کرده است
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹
جان را شکنج ساز و به زلف حبیب ده
وین مشت خاک تیره به چشم رقیب ده
در استخوان بدزد تب شوق شمعوار
و آنگاه نبض خویش به دست طبیب ده
بشکن طلسم وسوسه و بر در مراد
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰
هر خار کان ز گلشن هجران برآمده
در پای دل شکسته و از جان برآمده
بهر نثار تیغ جفایت مرا چو شمع
هر دم سر دگر ز گریبان برآمده
از بس به ذوق ناوک جور تو خوردهایم
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳
تاراج رنگ و بوی گل مدعا نمای
خرمن کن این گیاه و به برق فنا نمای
یک کاروان هنوز نرفتهست سوی دوست
اینک ره حرم تو به ما نقش پا نمای
این مختصر نظاره ما درخور تو نیست
[...]