گنجور

 
فصیحی هروی

از خون کشتگان شکفد لاله‌زار عشق

باشد خزان عمر شهیدان بهار عشق

آه این چه آتش‌ست که از ذوق سوختن

روید چو خار خشک گل از مرغزار عشق

از عشق جان لبالب و شوق گرسنه چشم

مست‌ست همچنان ز می‌ انتظار عشق

قحط غم‌ست در دل ما ز آنکه می‌رسد

هر دم هزار قافله غم از دیار عشق

سرسبز باد تا به ابد بوستان حسن

زین خون که جوش می‌زند از جویبار عشق

نامم نخست بود فصیحی ولی کنون

بختم لقب نهاد سیه‌روزگار عشق