گنجور

 
فصیحی هروی

جان را شکنج ساز و به زلف حبیب ده

وین مشت خاک تیره به چشم رقیب ده

در استخوان بدزد تب شوق شمع‌وار

و آنگاه نبض خویش به دست طبیب ده

بشکن طلسم وسوسه و بر در مراد

قفلی زن و کلید به دست نصیب ده

گر گل نصیحتت نپذیرد درین چمن

باری به ناله‌ای مدد عندلیب ده

دل تیره روز گشت فصیحی ز نقش غیر

آن لوح را بشوی و به دست ادیب ده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode