گنجور

 
فصیحی هروی

خوش آن که جوش دیده بیهوده بین نبود

نقش ستم در آینه‌ها خوش‌نشین نبود

ایمن به باغ عصمت خود می‌چمید حسن

در زیر هر مژه نگهی در کمین نبود

خوش می‌گذشت از شکن شانه زلف دوست

بر هیچ تار آن گره کفر و دین نبود

بگداخت ناله بر لب بلبل ز ناله‌ام

این شعله گرم بود ولی این چنین نبود

دستم ز جیب چاک به دل می‌کشید دوش

کامشب خروش و ولوله در آستین نبود

عمرم تمام صرف فغان گشت و سوختم

کاول فغان چرا نفس واپسین نبود

گشتم شهید و از کرم غم در آتشم

بودم گمان مغفرت اما یقین نبود

نازم به پاسبانی عصمت که دوست را

در بزم شب نشان نگه بر جبین نبود

بوی نشاط نیست فصیحی درین بهار

گویی که هیچ تخم طرب در زمین نبود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode