گنجور

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۵

 

به محشر تا سری از خاک بیرون آورم چون گل

سراپا پنجه گردم تا گریبانی درم چون گل

ز جوش تا توانی می توانم زین چمن خود را

بدامان نسیم آویزم و بیرون برم چون گل

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۶

 

چو وصف ابروی آن ماه عالمگیر می‌گفتم

سخن پیچیده‌تر از جوهر شمشیر می‌گفتم

چه رنگی بود جوش خلوت ناز و نیاز امشب

تو می‌گردی عتاب از ناز و من تقصیر می‌گفتم

تو خندان همچو گل من غنچه‌سان دلتنگ غم بودم

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۷

 

شب غم، بی جمالش، ساغر، اخگر بود در دستم

ز هر موجی قدح بال سمندر بود در دستم

سر و سامان دلجمعی است بی سامانی دنیا

پریشان بوده ام تا همچو گل زر بود در دستم

من و می بی تو خوردن وانگهی لاف مسلمانی؟

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۲

 

بود آسودگی در اضطراب از چشم بی‌تابم

چو نبض خسته دایم در طپش باشد رگ خوابم

مرا دل کندن از صهبا کم از جان کندنی نبود

در اعضا ریشه دارد از رگ تلخی می نابم

ز مستی رتبهٔ جمشید باشد بینوایان را

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۳

 

به راه عشق در گام نخست از خود سفر کردم

به پا بیخودی این راه را مردانه سر کردم

نمی بینم عنان اختیاری در کفت ای دل

به کوی او مرو دیگر! تو می دانی، خبر کردم

گشودم نسخهٔ درد پریشان حالی خود را

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۷

 

نه از بیگانه چشم مردمی نه زآشنا دارم

غم عالم ندارم تکیه بر ذات خدا دارم

چه شد گر از جفایش رفت بر باد فنا خاکم

هنوز از بی وفایی های او چشم وفا دارم

چو مویی گشت جسم در هوای زلف مشکینش

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۹

 

نخست از پهلوی خود دید آفت ها دل تنگم

شکست از موج خارا خورد این آیینه در سنگم

بیاد چشم مستی دارد از بس عشق دلتنگم

بریزد خون صهبا از شکست شیشهٔ رنگم

مرا باید کشید آزار هر کس را رسد دردی

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۱

 

ز بیدردان مرا وا می نماید زخم پنهانم

که لبهایش بهم چسبیده از شیرینی جانم

به رنگ صبح شد پاشیده از بس در دل شبها

خیال حسن پرشورش نمک در چشم حیرانم

ز بس دارد طراوت نوبهار حسن رنگینش

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۴

 

و قمری از فغان خود را دمی بیکار نگذارم

به تن از پیرهن جز یک گریبان وار نگذارم

بریزم خاک حسرت بسکه بر سر بی گل رویی

ز صحرای جنون یک گل زمین هموار نگذارم

خیال یوسف خود را زلیخاوار از غیرت

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۵

 

دهد دل را به سیلاب فنا سیرابی اشکم

خورد مژگان به هم چون موج از بی‌تابی اشکم

به بال موج از سرچشمهٔ چشمم کند پرواز

چو طبل از دل تپیدنها خورد مرغابی اشکم

به بازار محبت کس به هیچم برنمی دارد

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۶

 

درآمد تا در آغوش تمنا آن برو دوشم

لبالب همچو ماه نو شد از خورشید، آغوشم

شب هجران چنان بگداخت فکر آن بر و دوشم

که از خود همچو ماه نو تهی گردیده آغوشم

زبان نالهٔ حیرت نصیبان را نمی فهمی

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۸

 

کبود از بوسه امشب لعل آن رشک پری دیدم

گل شفتالوی این باغ را نیلوفری دیدم

بود در دیده ام افتادگی را رتبهٔ دیگر

زمین را بر فراز عرش و کرسی برتری دیدم

نهان در زنگ کلفت تا به کی باشد دلم، زاهد!‏

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۲

 

دلی از فیض یاد عارضش رشک چمن دارم

قفس را می کند گلدام، طاؤسی که من دارم

به رنگ شمع فانوسی که افروزند در محفل

ز فیض نور معنی خلوتی در انجمن دارم

کسی چون من نباشد سیر چشم نعمت دنیا

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۳

 

خوش آن دم کز جفایش خوشدلی بنیاد می‌کردم

به این افسون دلش را مایل بیداد می‌کردم

چسان بینم به دام طره‌ات آن مرغ دل‌ها را

که بر گرد تو می‌گرداندم و آزاد می‌کردم

ز چشمش می‌گرفتم گاه دل گه باز می‌دادم

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۷

 

کبوتر را ره آگاهی از احوال خود بستم

که حسرت نامه ام را بر شکست بال خود بستم

سخن از عرش گوید مرغ دل تا آستانش را

به سرو قامت آه بلند اقبال خود بستم

به رنگ صبح کی افسرده از تهمت پیری

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۳

 

به جز سر جوش می عقل‌آفرینی چون نمی‌دانم

خم میخانه را کمتر ز افلاطون نمی‌دانم

چه لاف همسری با قامت او می‌زنی ای سرو

به پیش مصرع قدش ترا موزون نمی‌دانم

ز پهلوی دلم هر قطره‌اش شور دگر دارد

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۹

 

ز بس بالد نگه از دیدنت در چشم حیرانم

نیاید چون پر ناوک بهم صفهای مژگانم

چه شد درهم شکست ار بار عصیان استخوانم را

گزم تا از ندامت لب سراپا عقد دندانم

مرا کی باز دارد تنگی میدان ز بیتابی

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۵

 

اگر حرفی ز سوز آتش عشقش بیان کردم

به رنگ شمع محفل خویش را صرف زبان کردم

فغانم از گداز آتش غم اشک حسرت شد

بحمدالله که درس ناله را امشب روان کردم

کشیدم بر سر آخر پردهٔ رسوایی عشقش

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۲

 

حباب آسا فتد از دیدهٔ تر قطره اشکم

ز بس آهی نهان گردیده در هر قطره اشکم

گرفت از بس دلم از سردمهریهای او امشب

بدامن بسته می ریزد چو گوهر قطرهٔ اشکم

به چشم خویش دیدم امتزاج آب و آتش را

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۴

 

به او نزدیکم و از شرم خود را دور پندارم

وصالش داده دست و خویش را مهجور پندارم

درونم شد نمکسود ملاحت بسکه از حسنش

فشارم چون به دل دندان کاب شور پندارم

ترا در دل زبس امیدها در یکدگر جوشد

[...]

جویای تبریزی
 
 
۱
۶
۷
۸
۹
۱۰
۱۱
sunny dark_mode