گنجور

 
جویای تبریزی

دلی از فیض یاد عارضش رشک چمن دارم

قفس را می کند گلدام، طاؤسی که من دارم

به رنگ شمع فانوسی که افروزند در محفل

ز فیض نور معنی خلوتی در انجمن دارم

کسی چون من نباشد سیر چشم نعمت دنیا

جواهر سرمه ای در دیده از خاک وطن دارم

چو از شاخ زبان برخاست عالمگیر می گردد

من از هر جنبش لب شهپر مرغ سخن دارم

ز نور فیض همچون کسوت فانوس لبریز است

بحمدالله بجای خود ترا در پیرهن دارم

بلغزید از صفای چهره اش پای دلم جویا

نشان یوسف خود را در آن چاه ذقن دارم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode