گنجور

 
جویای تبریزی

درآمد تا در آغوش تمنا آن برو دوشم

لبالب همچو ماه نو شد از خورشید، آغوشم

شب هجران چنان بگداخت فکر آن بر و دوشم

که از خود همچو ماه نو تهی گردیده آغوشم

زبان نالهٔ حیرت نصیبان را نمی فهمی

وگرنه صد قیامت شور دارد وضع خاموشم

فزونست از جوانی غفلتم در موسم پیری

بناگوش سفیدم گشت آخر پنبهٔ گوشم

شدم خلوت نشین بیخودی از فیض بیتابی

ز خود صحرا به صحرا دل تپیدن برد بر دوشم

چنان افروخت عشقش آتشی در سینه ام جویا

که دور انداخت سرپوش فلک را بارها جوشم