گنجور

 
جویای تبریزی

ز بس بالد نگه از دیدنت در چشم حیرانم

نیاید چون پر ناوک بهم صفهای مژگانم

چه شد درهم شکست ار بار عصیان استخوانم را

گزم تا از ندامت لب سراپا عقد دندانم

مرا کی باز دارد تنگی میدان ز بیتابی

میان بیضهٔ فولاد چون جوهر پر افشانم

چنان برداشت عشق از پیش چشمم عیب رسوایی

که باشد عشق شیشهٔ ناموس زیب طاق نسیانم

ز گریه چون حباب از هرزه گردی گردبادآسا

گهی در کسوت آب و گهی در خاک پنهانم

ز بس شیرینی افتد چشم چون بر شکرین لعلش

بهم چسبید بسان شمع محفل موی مژگانم

ز بار جوهر معنی گران خیز است اندامم

ز بس دارم گهر در بار، گویی ابر نسیانم

دلم بسته است گاه گفتگو بر جنبش لعلش

نباشد غیر موج باده جویا جوهر جانم