بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۸
مجو ای دل بخور از بهر ترتیب دماغ من
مگر آگه نیی شبهای هجر از درد و داغ من
دلم کز داغ هجران شد سیه منما ره وصلش
که هرگز سوی بستان ره نخواهد بر در زاغ من
به داغ بی کسی ز انسان گرفتارم که گر سوزم
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۴
شبی ای شمع مهرویان گذر در منزل من کن
بچشم مرحمت یکره نگاهی بر دل من کن
شدم بسمل ز شوق لعل جانبخش تو بسم الله
مسیح من، دمی در کار جان بسمل من کن
بمحراب دو ابرویت دعای من همین باشد
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۵
بمن هر کس که روزی یار شد دامن کشید از من
که جز درد و بلای عاشقی چیزی ندید از من
بود بر هر سر ره دردمندی واقف حالم
که در عشق و جنون بر هر دلی دردی رسید از من
نگردد رام اگر چون سگ دهم جان در وفاداری
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۹
شود صد سوز پنهان هر دم از داغ دلم روشن
که داغ بود آیینهٔ گیتینمای من
روم در دشت و چون مجنون نهم سر در بیابانها
اگر نه غیرت عشق تو هردم گیردم دامن
هوای آن گلم سوی گلستان میکشد ورنه
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۰
مه من چند یار ارجمندان می توان بودن
دمی هم بر مراد دردمندان می توان بودن
بروی بلبلی گر بشکفد گل می کند کاری
چه شد باری بر روی خار خندان می توان بودن
ز محبوبان سیم اندام خوش باشد زبان نرمی
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۶
اگر یاد آرمش یکدم که از دل غم برد بیرون
غمی آید که بازم بیخود از عالم برد بیرون
بود از مردنم دشوارتر دلسوزی همدم
چه باشد گر ز بالین من این ماتم برد بیرون
خراش سینه افزون می کند ناز طبیبانم
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۹
بهارست ای سرشک دیدهٔ من رو به صحرا کن
برای لالهرویان برگ سبزی چند پیدا کن
قبای نیلگون پوشیده چون سوی چمن آیی
نشین و سوسن آزاد را بند قبا واکن
ز هر جانب بود در جلوهای شاخ گل نرگس
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۰
مرو ای همنشین بیرون نگه در آتش من کن
چراغ گلخن از داغ دل دیوانه روشن کن
برون آ سرو من امشب چراغ حسن بر کرده
فضای کوی خود بر عاشقان وادی ایمن کن
دلی دارم مثال آینه ای طوطی قدسی
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۳
بتی کز غایت خوبی زند با مهر و مه پهلو
به یک جا کی نهد با عاشقان رو سیه پهلو
چو غنچه آنکه شبها برگ گل در پیرهن دارد
چه غم دارد که من چون می نهم بر خاک ره پهلو
به آزار دلم هر تار مو بر تن شود خاری
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۷
نبیند از حیا هرگز کسی دامان پاک او
گواه دامن پاکست چشم شرمناک او
تنش در پیرهن بینند و رخسارش در آیینه
همین باشد صفای عاشقان سینه چاک او
رقیب خیره پندارد که دارد پیش او قدری
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۵
ز دورت بینم و پوشم نر از غیرت دیده
بچشم دل کنم نظاره یی بی منت دیده
برای جلوه ی خیل خیالت در حریم دل
کشم صد جا ز نقش غیر خالی صورت دیده
چنین کز دیدن روی تو غیرت دارم از مردم
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۷
خوش آن حالت که بگشایی ز خواب سرخوشی دیده
نگاهی سوی مشتاقان کنی از دیده دزدیده
نچیدم از هزاران گل یکی از گلشن حسنت
دلی پر خار دارم ز آن همه گلهای ناچیده
مکن منعم که آشوب دلست و آفت دیده
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۷
زهی روی دل افروزت چراغ منظر دیده
خیال خال هندویت مقیم کشور دیده
ندارد مجلس روحانیان بی عارضت نوری
در آ در مصر جان ای آفتاب خاور دیده
اگر محرم نباشد دیده و دل در حریم تو
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۳
تو گفتی کز سر کوی تو رو گردان شوم روزی
ببویی قانع از آن خاک مشک افشان شوم روزی
همان دل مرده ام گر با مسیحا همنفس گردم
همان آزرده ام گر پای تا سر جان شوم روزی
اگر دانم که آب زندگی بارد نه آب شور
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۸
نه خوی نازکت از غیر دیگرگون شود روزی
نه این رشک از دل پر خون من بیرون شود روزی
به اندک گرمی اغیار دشمن گشتهای با من
معاذ الله اگر این دوستی افزون شود روزی
ببزمت داشتم جامی بصد شادی ندانستم
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۲
دلا زین آستان درد دل خود بردنم اولی
چو یار از بودن من نیست راضی مردنم اولی
چو از آمد شد کوی توام برگ گلی نشکفت
بکنج نامرادی پا به دامن بردنم اولی
بروی ساقی خود می کشیدم ساغری اکنون
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۸
چنان شد گریهٔ من در فراق لالهرخساری
که چندین چشمهٔ خون سر زد از هر طرف گلزاری
مرا بس گرم می پرسی که چونی از تماشایم
تو حال دیگران را پرس من در آتشم باری
به قند و گل نوازی دیگران را چون دهی ساغر
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۰
از او قاصد بخشم آمد به من یارست پنداری
ز مرگم می دهد پیغام غمخوارست پنداری
نگاهی می کنم از دور و خرسندم بجان دادن
مراد از عاشقی این مردن زارست پنداری
کشم از دوستان جوری که داغ دشمنم سهلست
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۲
چه شد کز صحبت یاران چنین رنجیده میآیی
ز گلزاری که میرفتی گلی ناچیده میآیی
گلت از غیرت آه کدامین تشنه میجوشد
که در آب و عرق زین گونه تر گردیده میآیی
کسی باید که بیند یک نظر شکل پر آشوبت
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۵
سرم ای بخت در جولانگه صید افگنی دادی
دگر هر تار موی من بدست دشمنی دادی
چه شکرت گویم ای بخت سیه کز بهر آرامم
در این آوارگی باری نشان گلخنی دادی
مخور خون ای دل و بیهوده رنج خود مکن ضایع
[...]