گنجور

 
بابافغانی

چه شد کز صحبت یاران چنین رنجیده می‌آیی

ز گلزاری که می‌رفتی گلی ناچیده می‌آیی

گلت از غیرت آه کدامین تشنه می‌جوشد

که در آب و عرق زین گونه تر گردیده می‌آیی

کسی باید که بیند یک نظر شکل پر آشوبت

چنان شاهانه چون تاج و کمر بخشیده می‌آیی

نمی‌گویم که رحمی بر فغان و گریهٔ من کن

تو کز ناز و جفا بر دیگران خندیده می‌آیی

چه افسونت چنین دیوانه‌وَش دارد نمی‌دانم

که هرجا می‌روی یک دم نیارامیده می‌آیی

به راهت هر قدم چشم و دلی در خاک و خون مانده

تو بی‌باکانه دامن از زمین درچیده می‌آیی

جگر سوزد کجا گفت فغانی بشنوی چون تو

نوای بلبل و آواز نی نشنیده می‌آیی