گنجور

 
بابافغانی

اگر یاد آرمش یکدم که از دل غم برد بیرون

غمی آید که بازم بیخود از عالم برد بیرون

بود از مردنم دشوارتر دلسوزی همدم

چه باشد گر ز بالین من این ماتم برد بیرون

خراش سینه افزون می کند ناز طبیبانم

خوشا بیهوشیی کز دل غم مرهم برد بیرون

هم از نظاره اش آخر ز بیدادی شوم کشته

کسی جان از بلای عشقبازی کم برد بیرون

چنان بی صبرم از رویش که گر تیغم زند بر سر

نخواهم کز بر من یکدمش محرم برد بیرون

چنین قهری که دارد بر فغانی آن جفا پیشه

عجب کز مجلسش یک ره دل خرم برد بیرون