گنجور

 
بابافغانی

زهی روی دل افروزت چراغ منظر دیده

خیال خال هندویت مقیم کشور دیده

ندارد مجلس روحانیان بی عارضت نوری

در آ در مصر جان ای آفتاب خاور دیده

اگر محرم نباشد دیده و دل در حریم تو

فرو شویم بخون دل سواد ابتر دیده

چو در دل بگذرانم آرزوی لعل میگونت

لبالب سازم از خوناب حسرت ساغر دیده

چرا از پهلوی من در بلای دیده افتد دل

همان بهتر که نگشایم بروی دل در دیده

چو بینم شمع رخسار ترا در دیده دل خواهد

که چون پروانه گردد هر نفس گرد سردیده

گره شد غنچه ها از اشک گلگون خار مژگان را

همینست از نهال آرزومندی بر دیده

براید آیت رحمت بفالم زان خط مشگین

چو بهر دیدن رویت گشایم دفتر دیده

ز روی لطف اگر مانی قدم بر چشم مشتاقان

نثار مقدمت سازد فغانی گوهر دیده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode