گنجور

 
بابافغانی

چنان شد گریهٔ من در فراق لاله‌رخساری

که چندین چشمهٔ خون سر زد از هر طرف گلزاری

مرا بس گرم می پرسی که چونی از تماشایم

تو حال دیگران را پرس من در آتشم باری

به قند و گل نوازی دیگران را چون دهی ساغر

چه شد هم می‌توان کند از دل آزرده‌ای خاری

بذوق انگبین تن در ملامت داده ام ورنه

زهر خار گلستانت چرا می دیدم آزاری

هزاران شمع روشن می توان در یکنفس کشتن

چراغ مرده یی را زنده کن گر می کنی کاری

ملولم زین گدایی شوخ من تلخی بگو باری

گرم چیزی نمی بخشی خموشم کن بگفتاری

نیی بلبل فغانی سر بتاب از پای سرو و گل

بیا گر همتی داری، قدم نه بر سر داری