گنجور

 
بابافغانی

از او قاصد بخشم آمد به من یارست پنداری

ز مرگم می دهد پیغام غمخوارست پنداری

نگاهی می کنم از دور و خرسندم بجان دادن

مراد از عاشقی این مردن زارست پنداری

کشم از دوستان جوری که داغ دشمنم سهلست

بلای من همین بیداد اغیارست پنداری

چه باک از سوختن آنجا که باشد آتشین رویی

هلاک خویش بر پروانه دشوارست پنداری

چنان از جلوه ی شاخ گلی افتاده در خونم

که در پایم هزاران نشتر خارست پنداری

شود خون هزاران آب تا برگ گلی روید

چه دل بندم باین خونابه گلزارست پنداری

رود در عاشقی هردم سر آشفته‌ای دیگر

شود بسیار از این‌ها فتنه بیدارست پنداری

چه درد از آه مظلومان فغانی مست غفلت را

خبر از خود ندارد خواجه هشیارست پنداری