گنجور

 
بابافغانی

بتی کز غایت خوبی زند با مهر و مه پهلو

به یک جا کی نهد با عاشقان رو سیه پهلو

چو غنچه آنکه شبها برگ گل در پیرهن دارد

چه غم دارد که من چون می نهم بر خاک ره پهلو

به آزار دلم هر تار مو بر تن شود خاری

جدا زان شاخ گل شب چون نهم بر خوابگه پهلو

تو ای نازک بدن از لاله و گل ساز جای خود

که می سوزد مرا از خاک گلخن ته بته پهلو

دلم از خنجر بیداد او پهلو تهی می کرد

کنون بر خاک ره دارد بجرم این گنه پهلو

ز پهلوی من مجنون چه آسایش بود دل را

که بیند هر زمان از سنگ طفلانم سیه پهلو

دل صد پاره کندم چون فغانی از گل این باغ

نهادم بر گل محنت‌سرای خود چو کَه پهلو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode