گنجور

 
بابافغانی

مجو ای دل بخور از بهر ترتیب دماغ من

مگر آگه نیی شبهای هجر از درد و داغ من

دلم کز داغ هجران شد سیه منما ره وصلش

که هرگز سوی بستان ره نخواهد بر در زاغ من

به داغ بی کسی ز انسان گرفتارم که گر سوزم

نگردد هیچگه پروانه هم گرد چراغ من

که جوید از من سرگشته، پی در وادی هجران

مگر زاغ از هوای استخوان گیرد سراغ من

شود همچون فغانی زهره ام از بیم هجران آب

که زهر ناامیدی کرده گردون در ایاغ من