بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
بهر گلشن که بینم مبتلایی رو نهم آنجا
ز داغش آتشی افروزم و پهلو نهم آنجا
چو بینم دردمندی بر سر ره بیخود افتاده
به خاک افتم سر او بر سر زانو نهم آنجا
روم تا شهر بابل از جفای این سیهچشمان
[...]

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
منور ساختی ای شمع خوبان محفل ما را
فروغ مطلع خورشید دادی منزل ما را
چراغ دیدهٔ دل شد ز یُمن مقدمت روشن
اثر بین طالع مسعود و بخت مقبل ما را
به آب دیده خواهم متصل ای سایهٔ رحمت
[...]

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
بهر سرچشمه کان آرام جان زد خرگهی آنجا
بعشرت با می و معشوق بنشیند مهی آنجا
نه دل آگه شود کز دیدنش چون میشود حالم
نه از غیرت توانم دید با این آگهی آنجا
که میداند که چونم میکشد در خلوت آن بدخو
[...]

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
نخواهد گشت خالی ساغر می شادکامان را
چنین مگذار لب تشنه شکست افتاده خامان را
زبانم لال بادا تا نگویم از که مینالم
که باشم من که بدنامی رسانم نیکنامان را
شدی خندان و بیرون آمدی ابرو ترش کرده
[...]

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
مدامت چهره گلگون از شراب لاله گون بادا
ترا خوبی و ما را گرمی مهرت فزون بادا
زجامت جرعه یی کز لعل نوشین چاشنی گیرد
گرفتاران دل را شعله ی داغ درون بادا
چو بگشایی لب از بهر سکون اضطراب من
[...]

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
بسوز ای شمع خوبان عاشق دیوانهٔ خود را
مشرف کن به تشریف بقا پروانهٔ خود را
تو شمع بزم اغیاری و من در آتش غیرت
ز برق آه روشن میکنم کاشانهٔ خود را
سر من در خمارست از می لعل لبت ای گل
[...]

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴
خدا را صاف کن با ما دل بیکینهٔ خود را
مدار از خاکساران در غبار آیینهٔ خود را
دلم گنجینهٔ راز است و بر لب مهر خاموشی
که پیش غیر نگشایم در گنجینهٔ خود را
نخواهد غنچهٔ بختم شکفت ای شاخ گل بیتو
[...]

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
زهی سرسبزی از سرو بلندت تاج شاهی را
فروغ از لمعه ی مهر رخت شمع الهی را
زشوق لاله ی روی تو دارم آتشی در دل
که تا روز جزا داغش نیندازد سیاهی را
خط سبزت بخون عاشقان محضر نوشت آخر
[...]

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
دلا تا کی هوای گشت باغ و می شود ما را
کمند زلف ساقی دام ره تا کی شود ما را
نه چندان راه دل زد جلوه ی ساقی سیمین تن
که میل قول صوفی و سماع نی شود ما را
مؤذن خواند و عاشق ز تقصیر عمل سوزد
[...]

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
در مستان زدم تا حال هشیاران شود پیدا
نهفتم قدر خود تا قیمت یاران شود پیدا
فلک ای کاش بردارد ز روی کارها پرده
که نقد زاهدان و جنس میخواران شود پیدا
ز سیل فتنه چون در ورطه افتد زورق هستی
[...]

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵
نشد جز درد و داغ عشق حاصل در سفر ما را
که از هر شهر و یاری ماند داغی در جگر ما را
اگر چه می رویم از دست شوخی زین دیار اما
همین حالت دهد رو باز در شهر دگر ما را
همان بهتر که یاران با کسی دیگر نپیوندیم
[...]

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸
من از سوز جگر دارم دل و جان در خطر امشب
بخواهم سوخت زین آتش که دارم در جگر امشب
برا از قید تن ای جان اگر آسودگی خواهی
تو هم این جامه ی ناموس را در بر بدر امشب
سزد گر بر چراغ هستی خود دامن افشانم
[...]

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
دل از نظارهٔ آن گلعذارم گلشنست امشب
چراغ از روغن بادام چشمم روشنست امشب
سپندم خوشهٔ پروین و شمع مهر همزانو
مه نو پاسبان و زهرهام چوبکزنست امشب
وصالم هست اما زَهرهٔ بوس و کنارم نیست
[...]

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹
گواه حال مستی بمکتب چشم پر خوابت
فروغ مجلس می گشت نور طاق محرابت
چه شیرینیست در نازت که در هر کوچه شیرینی
بدندان لب گزد هر دم ز شوق شکر نابت
چنان مستم که شمع از شخص و شخص از سایه نشناسم
[...]

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵
به رویم میشوی خندان و چشمم از تو خونریزست
در آب و آتشم میافگنی باز این چه انگیزست
نداری تاب درد من برون آی از دل تنگم
درین محنتسرا منشین که بس جای بلاخیزست
مرا پروانهٔ خود خواندهای طعنم مزن چندین
[...]

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵
گل آمد ساقیا محبوب گلرخسار میباید
می بیغش به دست آمد گل بیخار میباید
چرا باشند مرغان بهشتی حبس در مکتب
مقام این تَذَروان گوشهٔ گلزار میباید
چو نام دوستی بردی بیفشان از وفا تخمی
[...]

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸
چو باشم سر به زانو مانده شب در فکر یار خود
رود چشمم به خواب و ماه بینم در کنار خود
به بزم شمع خودخواهم که سوزم همچو پروانه
که غیرت میبرم از سایهٔ شخص نزار خود
به راه انتظارش تا به کی از اشک نومیدی
[...]

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱
فراوشم شود چندان کز او بیداد میآید
ولی فریاد از آن ساعت که یکیک یاد میآید
ملامت بین که هر سنگی که جست از تیشهٔ فرهاد
هوا میگیرد و هم بر سر فرهاد میآید
نه تنها آشنا، بیگانه را هم میخراشد دل
[...]

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳
خزان آمد گریبان را برندی چاک خواهم کرد
بمن می ده که پر افشانیی چون تاک خواهم کرد
ورق را تازه گردانید بستان، می بگردانید
که چندین معنی رنگین دگر ادراک خواهم کرد
فروزان گشت روی برگ و خون رز بجوش آمد
[...]

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵
مدام از کشت امیدم خس و خاشاک میروید
عجب گر بر مراد من گلی از خاک میروید
چو من بیبهرهام از عشرت دنیا چه سودم زان
که بر طرف چمن گل میدمد یا تاک میروید
پریشانم ز سعد و نحس گردون آه ازین گلها
[...]
