صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳
من آنچه هست بعشق تو دادهام از دست
که منتهای مرادم تویی از آنچه که هست
به دوستی توام گر به پای دار برند
من آن نیم که بدارم ترا ز دامان دست
محبت تو نهام روز کرده جا به دلم
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵
بطرف باغ هر آن سرو کز زمین برخاست
بیاد قامت آن یار نازنین برخاست
شمیم طرهٔ پرچین او بسی خوشتر
از آن نسیم بود کز سواد چین برخاست
کسی نشست ببزم وصال با جانان
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶
دلم ز دست تو خون گشت و حجت هم این است
که هر چه اشک فشانم ز دیده خونین است
بغیر شهد چشانی بدوست خون جگر
بحیرتم که تو را ای صنم چه آئین است
همیشه وصف لبان تو بر زبان دارم
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹
اگر که خانهٔ خمار دایمم وطن است
عجب مدار که این خانهٔ امید منست
گذاری از چه که پشتت ز بار غم شکند
بنوش باده دمادم که باده غم شکنست
بکوی میکده صحبت ز سیم و زر مکنید
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲
بگو به آنکه موفق بحسن تدبیر است
بخود مناز که این هم بحکم تقدیر است
بلی اگر نه به تقدیر بسته سیرام ور
بگو که چیست ز تدبیرها عنان گیر است
بس اتفاق فتد اینکه با تمام قوا
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶
علی است بهر بجا بودن جهان باعث
بقای جسم ندارد به غیر جان باعث
گر او نبد نه زمین بد نه آسمان آری
وجود اوست بر ایجاد این و آن باعث
بحق عشق قسم نیست غیر عشق علی
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸
ببزم دل چو برافروختم ز عشق سراج
دگر به مشعل خورشید نیستم محتاج
چو در سفینهٔ عشقم چه باک از این دارم
که بحر حادثه از چار سو بود مواج
ببوسه ای ز لبش زندهٔ ابد گشتم
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸
قلم شرافت اگر دارد از رقم دارد
که دست هر حیوان بنگری قلم دارد
گر آدمی نه به معنی بود شرافتمند
بگو که صورت دیوار از آن چه کم دارد
درم نکوست ولی بهر صاحبان کرم
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳
جهانیان دگر از جنک احتراز کنید
بروی هم در صلح و صلاح باز کنید
کنید کشف حقیقت بس است کشف اتم
که گفته عمر همه صرف در مجاز کنید
چه خواسته است ز ایجاد ما خدای جهان
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸
هزار بار به خون جگر طهارت کرد
که تا جمال ترا چشم من زیارت کرد
چه فتنهٔی تو ندانم که چشمت از مردم
بغمزه دین و دل و عقل و هوش غارت کرد
بگفتمش بکجا اهل دل سجود آرند
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳
کسیکه بهر خدا ترک خودستائی کرد
تواند آنکه بملک خدا خدائی کرد
غلام صافی آئینهام که رد ننمود
بهر لباس برش هر که خودنمائی کرد
میان خلق جهان همچو شانه باید بود
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴
ز جان خویش اگر عاشقان نظر گیرند
گمان مکن نظر از روی یار برگیرند
مرا بکشت غم یار لیک از آن شادم
که کشتگان غمش زندگی ز سر گیرند
مرا ز حالت مجنون خبر دهند دو دوست
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲
مدد ز چشم پر آبم سحاب میخواهد
مگر خدای جهان را خراب میخواهد
فشاندهام بدل خویش تخم مهر و وفا
نگریم از چه که اینکشته آب میخواهد
نقاب بسته یرخ یار بهر شورش خلق
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵
سهی قد تو به سرو کنار جو ماند
بچشم من بنشین کان بجو نکو ماند
در ازی شب هجران دلم فسرد اما
از این خوشم که بدان زلف مشگبو ماند
چو چشم مست تو نرگس بدید شد بیمار
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷
نه هر که تاخت بمیدان دلاوری داند
نه هر که سوخت در آتش سمندری داند
نه هر ستاره درخشید صاحب نظری
مهش شمارد و خورشید خاوری داند
توانگر آنکه بدست آورد دلی ورنه
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳
دلم نظر سوی آن زلف پرشکن دارد
بلی غریب نظر جانب وطن دارد
بتی که نیست مرا غیر او دگر یاری
هزار عاشق دیگر به غیر من دارد
ز خاک بهر چه با داغ سر زند لاله
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶
بکوی میکده بس بیهشان مدهوشند
که قطب دایرهٔ عقل و دانش وهوشند
کنند پر ز هیاهو نه آسمان را لیک
نشسته پیش تو لب بسته اند و خاموشند
درون جان خود از شوق آتشی دارند
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷
بر آستانهٔ میخانه خاکسارانند
که درام ور فلک صاحب اختیارانند
مبین به خفتشان کاین برهنه پا و سران
همه به مملکت عشق تاجدارانند
همیشه مرد خدا گوهری بود کمیاب
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳
بحشر عفو اله ار پناه خواهد بود
مراد گرچه زیان از گناه خواهد بود
نهفته می خور و اندیشه از گناه مکن
که لطف پیر مغان عذرخواه خواهد بود
ز طاعتی که کنی بهر خلق از آن اندیش
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۹
شهان که مالک اورنگ و صاحب تاجند
چو نیک در نگری بر فقیر محتاجند
غلام دولت فقرم اگر چه درویشان
به تیر طعنه خلق زمانه آماجند
زمانه ایست که مردم بقصد یکدیگرند
[...]
