گنجور

 
صغیر اصفهانی

شهان که مالک اورنگ و صاحب تاجند

چو نیک در نگری بر فقیر محتاجند

غلام دولت فقرم اگرچه درویشان

به تیر طعنه خلق زمانه‌ آماجند

زمانه ایست که مردم بقصد یکدیگرند

چو لشگری که مهیای قتل و تاراجند

دلم بملک وجودم شه است و عقل وزیر

بحربگاه عدو خیل آهم افواجند

فدای سوختگانی شوم که با لب خشگ

کنند العطش و خویش بحر مواجند

نمی کنند یقین بر وصال یار اغیار

چنانکه بهر نبی منکران معراجند

طلب ز احمد و آلش طریق حق کایشان

برای خیل رسل هادیان منهاجند

صغیر یافت بدل روشنی از آن انوار

که بزم کون و مکان را سراج وهاجند