گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۶

 

گوشه ای نیست که آن جا نرسد پای فراق

منزلی نیست که خالی نبود جای فراق

ساحل وصل کجا روی نماید در خواب

کشتی هر که بیفتاد به دریای فراق

در هراسم ز کف پای خیالش که بسی است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۸

 

چه غم از قبله و از قبله نما دارد عشق

که به هر گردش دل رو به خدا دارد عشق

آفتاب چو رخ ماه جبینی همراه

آسمان چون خم زلف تو دو تا دارد عشق

ما که آشفته تریم از گل صد برگ دگر

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۹

 

به دلی سخت و دلی نرم نظر دارد عشق

به نگاه از دل فولاد گذر دارد عشق

هر کجا پای نهد جای محبت خالی است

منزل و خانه به هر کوه [و] کمر دارد عشق

گفت نرگس که به چشمم بنشین لاله شنید

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۶

 

بی حجابانه برآورده سر از دامن خاک

به هوای لب شکرشکنت پنجهٔ تاک

دست از حلقهٔ زلف تو چسان بردارم

بسته امید سر خویش تو را بر فتراک

عقل و فطرت دو اسیرند تو را در خدمت

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۷

 

کو [دلی] کز ستم چرخ نباشد غمناک

دیده ای کو که نباشد ز جفایش نمناک

از لگدکوب زمین را به زمان پردازم

می زنم چرخ که در چرخ درآید افلاک

لاله گردیدم و رعنا شدم و گل گشتم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۱

 

عکس رخسارهٔ معشوق نماید در سنگ

می برد روی نکویان ز دل آینه، زنگ

نفس بد کشت جهان را ز خدا می طلبم

شیرمردی که تواند به درآید به پلنگ

دست افشان ز جهان درگذر از نیک و بدش

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۸

 

نگهش خاطر آگاه نماند در دل

جلوهٔ قامت او آه نماند در دل

بر حصیر فقرا هر که شبی خواری دید

ذوق مسند هوس جاه نماند در دل

آن چنان خاطر از اندیشهٔ باطل کن پاک

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۴

 

به جمال تو بود دیدهٔ بینا مشغول

به خیال تو بود خاطر دانا مشغول

بعد از آن روی دل جمع نبیند آن کس

که دمی گشت به آن زلف چلیپا مشغول

یار چون نیست در اندیشه چه مسجد چه کنشت

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۸

 

یوسف از حلقه به گوشان تو دیدم گفتم

آنچه در چاه زنخدان تو دیدم گفتم

کفر را باعث جمعیت ایمان در خواب

چون خم زلف پریشان تو دیدم گفتم

با صبا عزم سفر تا سر کویش دارم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۶

 

کی جفای می و معشوقه و مهتاب کشم

من که خون جگر خود چو می ناب کشم

نظرم تشنهٔ ابر کرم کس نشود

من که از چشمهٔ خورشید به چشم آب کشم

بی نیازم کند از هر دو جهان در آغوش

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۶

 

من نه آنم که زنم ساز و به خود گریه کنم

خنده بر چرخ بد انداز و به خود گریه کنم

نیست جا این قدر شمع مرا چون فانوس

تا کشم شعلهٔ آواز و به خود گریه کنم

بنما سرو قد خویش که من فاخته وار

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۰

 

می سزد گر کله خویش به سر کج بینم

من که چون لاله ز خون دل خود رنگینم

چون فلک نی به هوای دل خود در چرخم

چون زمین بار جهان می کشم و تسکینم

ظاهرم رنگ دگر دارد و باطن دیگر

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۱

 

نفع، آن است که من نافع خود می بینم

صنعت آن است که من صانع خود می بینم

زلف یا بخت سیه یا مه تابان یا مهر

هر چه رو می دهد از طالع خود می بینم

چون توانم که دگر پیشرو کس باشم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۲

 

من نه این آب روان از لب جو می بینم

نفس اوست که من از دم او می بینم

آنچه در جام، جم از دور تماشا می کرد

گاه در شیشه و خم گه به سبو می بینم

با وجودی که نه بیش است و نه کم از کم و بیش

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۳

 

من ز جا از سخن جنت مأوا نروم

از سر کوی بتان گر روم از جا نروم

جلوه اش بیشتر از رفتن من برد از جا

خود به خود از پی آن سرو خودآرا نروم

لاله ام لاله به خون جگر خود سازم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۳

 

خویش را بر صف مژگان تو مستانه زدیم

ساغر عهد شکستیم به پیمانه زدیم

صورت قلب نمودیم به هر جا رفتیم

بسکه ما نقش دغل بر دل دیوانه زدیم

تا خبردار شود کافر و مؤمن از عشق

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۴

 

گاه روباه گهی شیر و گهی خرگوشیم

گاه هشیار گهی مست گهی مدهوشیم

سخن توبه و تسبیح به زاهد گویید

باده تا هست در این میکده می می نوشیم

گر حقیقت نبود عشق مجازی کافی است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۸

 

شده شرمسار به دوران تو پیمانهٔ حسن

نگهت مست می و چشم تو میخانهٔ حسن

چه بهشتی است جمال تو که هر حلقهٔ زلف

شده در دیدهٔ عشاق پریخانهٔ حسن

به تماشا رود و دیدهٔ بیدار شود

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۳

 

سخن اهل دلی را سخن ماست مکن

جامهٔ کعبه بر این قامت ناراست مکن

همت دور ز ایوان لحد پست تر است

سرزنش تا نخوری قد به طمع راست مکن

عمل زشت ز اغیار نهان می سازی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۸

 

دل گر از دست شود در خم ابرو، گو شو

ور شود زار و نزار از غم آن مو، گو شو

سوی او [می رو و] از شش جهت اندیشه مکن

گر شود هر دو جهان از تو به یک سو، گو شو

جان من باد فدا چشم سیه را گو باد

[...]

سعیدا
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode