گنجور

 
سعیدا

شده شرمسار به دوران تو پیمانهٔ حسن

نگهت مست می و چشم تو میخانهٔ حسن

چه بهشتی است جمال تو که هر حلقهٔ زلف

شده در دیدهٔ عشاق پریخانهٔ حسن

به تماشا رود و دیدهٔ بیدار شود

گوش در خواب اگر بشنود افسانهٔ حسن

نیست با بلبل جان بلبل گل را نسبت

نیست پروانهٔ این شمع چو پروانهٔ حسن

کرده ابروی تو از چین جبین نقش [و] نگار

عکس طاقی که به دل هاست ز کاشانهٔ حسن

نیست جز خال رخ ماهوشان در دل ما

نشود سبز از این خاک بجز دانهٔ حسن

خط و خال، چشم سیه، زلف پریشان حاضر

خاطر جمع ندیدیم بجز خانهٔ حسن

آشنای دل دیوانه نگردد هرگز

مشرب هر که سعیدا شده بیگانهٔ حسن