گنجور

 
سعیدا

کی جفای می و معشوقه و مهتاب کشم

من که خون جگر خود چو می ناب کشم

نظرم تشنهٔ ابر کرم کس نشود

من که از چشمهٔ خورشید به چشم آب کشم

بی نیازم کند از هر دو جهان در آغوش

گر [شبی] قامت موزون تو در خواب کشم

منعم از گریه مکن ناصح و بگذار که من

دلق آلودهٔ خود را به کفن آب کشم

یک دمم چشم سیاه تو ترحم نکند

خویش را گر به دم خنجر قصاب کشم

پهلویم درد کند بسکه ضعیف است وجود

به هوس آه چو بر بستر سنجاب کشم

نرود لذت آغوش تو از یاد مرا

هر زمان دست به خمیازهٔ دریاب کشم

ای خدا حلقه به گوش در خود ساز مرا

چند چون حلقهٔ در گوش به هر باب کشم

بیش از این رشتهٔ جان تاب ندارد دیگر

تا به کی من ستم دست رسن تاب کشم

گردبادم نرسانید به جا خاک مرا

بهتر آن است که من رخت به گرداب کشم

گرچه یارم همه جا هست در آغوش مرا

بهتر آن است که در گوشهٔ محراب کشم

رخت هستی به در آورد سعیدا به امید

که از این بحر مگر گوهر نایاب کشم