گنجور

 
سعیدا

من نه این آب روان از لب جو می بینم

نفس اوست که من از دم او می بینم

آنچه در جام، جم از دور تماشا می کرد

گاه در شیشه و خم گه به سبو می بینم

با وجودی که نه بیش است و نه کم از کم و بیش

هر طرف می نگرم جلوهٔ او می بینم

توبه زلف و خط و [خالی] گرو و من به نگاه

تو ز گل رنگ و رخ و من همه او می بینم

هر کجا پیرهن دوستی و مهر و وفاست

چاک گردیده ز دست تو رفو می بینم

نظر از خویشتن آن روز که برداشته ام

شکر ایزد که سعیدا همه او می بینم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode