گنجور

 
سعیدا

یوسف از حلقه به گوشان تو دیدم گفتم

آنچه در چاه زنخدان تو دیدم گفتم

کفر را باعث جمعیت ایمان در خواب

چون خم زلف پریشان تو دیدم گفتم

با صبا عزم سفر تا سر کویش دارم

هر که از خانه به دوشان تو دیدم گفتم

نیست لایق که نشینی تو به چشم همه خلق

آنچه در مرتبه [و] شأن تو دیدم گفتم

نسبتی نیست شکر را به لب شیرینش

[طوطیی] در شکرستان تو دیدم گفتم

از کمند تو رها یافته در عالم نیست

آسمان را ز اسیران تو دیدم گفتم

دل خون بستهٔ من نیشتری می خواهد

از دل خویش به مژگان تو دیدم گفتم

در کتاب دل صدپاره سعیدا امروز

غزل لایق دیوان تو دیدم گفتم