گنجور

 
سعیدا

خویش را بر صف مژگان تو مستانه زدیم

ساغر عهد شکستیم به پیمانه زدیم

صورت قلب نمودیم به هر جا رفتیم

بسکه ما نقش دغل بر دل دیوانه زدیم

تا خبردار شود کافر و مؤمن از عشق

بانگ در کعبه و ناقوس به بتخانه زدیم

حسن معنی بدرخشید چو با پنجهٔ فکر

گره زلف عروسان سخن شانه زدیم

غیر با بی ادبی تا نه درآید این جا

قفل لب بوسه کنان بر در میخانه زدیم

نه چو خورشید گذشتیم ز دار عالم

پشت پا بر فلک از همت مردانه زدیم

شعلهٔ شمع مپندار که آتش باشد

مشت آبی است که بر آتش پروانه زدیم

فارغ از سایهٔ اقبال هما گردیدیم

خیمهٔ خویش چو بر گوشهٔ ویرانه زدیم

دایم از بادهٔ معنی دل ما سرشار است

تا به لب مهر خموشی لب پیمانه زدیم

قطع کردیم لباس دو جهان را از بر

بخیه بر خرقهٔ تجرید فقیرانه زدیم

یاد می داد سعیدا ز [اثاث] فغفور

هر سفالی که در او بادهٔ رندانه زدیم