گنجور

 
سعیدا

نگهش خاطر آگاه نماند در دل

جلوهٔ قامت او آه نماند در دل

بر حصیر فقرا هر که شبی خواری دید

ذوق مسند هوس جاه نماند در دل

آن چنان خاطر از اندیشهٔ باطل کن پاک

که دگر کینهٔ بدخواه نماند در دل

که تواند که نشیند ز عدم خاطرجمع

هر که را رفتن این راه نماند در دل

گفتمش کی بدهی کام سعیدا را گفت

چون که خون در جگر و آه نماند در دل