گنجور

 
سعیدا

من نه آنم که زنم ساز و به خود گریه کنم

خنده بر چرخ بد انداز و به خود گریه کنم

نیست جا این قدر شمع مرا چون فانوس

تا کشم شعلهٔ آواز و به خود گریه کنم

بنما سرو قد خویش که من فاخته وار

تا شوم از همه ممتاز و به خود گریه کنم

نیست آشفتگیم از گل رخسار کسی

چون خیال تو کنم ناز و به خود گریه کنم

من حسرت زده را باده از آن خم مدهید

که خبردار شوم باز و به خود گریه کنم

چرخ اگر آب دهد از دم تیغ تو شوم

همچو فواره سرافراز و به خود گریه کنم

سخت ماتم زده ام نوحه گران می خواهم

تا شوندم همه دمساز و به خود گریه کنم

بستم احرام که با نغمه روم همچو خیال

در سراپردهٔ آواز و به خود گریه کنم

شکوه چون مدعیم نیست سعیدا ز کسی

گله از خود کنم آغاز و به خود گریه کنم