گنجور

 
سعیدا

به جمال تو بود دیدهٔ بینا مشغول

به خیال تو بود خاطر دانا مشغول

بعد از آن روی دل جمع نبیند آن کس

که دمی گشت به آن زلف چلیپا مشغول

یار چون نیست در اندیشه چه مسجد چه کنشت

در طریقت چه به دنیا چه به عقبا مشغول

روز و شب عربده دارند به هم اهل جهان

ما فقیران ز کناری به تماشا مشغول

گرچه شغلش همه آرایش خویش است مدام

لیک نبود به خود او این قدر ما مشغول

وصل او گرچه محال است ز ناامیدی

به بود ز آن که بود کس به تمنا مشغول

هر که سرگرم به کاری است سعیدا تا هست

شیر در بیشه و ماهی است به دریا مشغول

 
 
 
صائب تبریزی

من که هرپاره دلم هست به صد جا مشغول

بادل جمع شوم چون به تو تنها مشغول

خدمت دور به نزدیک نمی فرمایند

اهل دل را نکند عشق به دنیا مشغول

ماند از جلوه بی قیمت یوسف محروم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه