گنجور

 
سعیدا

بی حجابانه برآورده سر از دامن خاک

به هوای لب شکرشکنت پنجهٔ تاک

دست از حلقهٔ زلف تو چسان بردارم

بسته امید سر خویش تو را بر فتراک

عقل و فطرت دو اسیرند تو را در خدمت

کمترین بندهٔ فرمان تو باشد ادراک

ارض سجاده به میدان رضا افکنده

آسمان خانه به دوش است به راهت چالاک

همه سرگشته و حیران به تماشای رخت

هر چه هست از همه اشیا ز سمک تا به سماک

آشنا کس به کمال تو چسان می گردد

که تو دریای قدیمی و جهان چون خاشاک

یارب این غصه غریب است خدا را مپسند

شاد باشند رقیبان و سعیدا غمناک