گنجور

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶

 

آن تهیدست چه خوش گفت می لعل به کف

که خوش آن کس که به می حاصل خود کرد تلف

صرف کن در ره می هرچه به دست راست تو را

که نوای طرب از دست تهی دارد دف

صف کشیدند به میخانه همه خم شکنان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۲

 

هر خزان آیدم از رنگ رزان بوی فراق

زرد شد رویم ازین غم که سیه روی فراق

نیست چون وصل تو خالی ز ملاقات رقیب

می کشم رخت اقامت به سر کوی فراق

بهر سنجیدن صبر دل محروم ز وصل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰

 

حادی عشق اگر راز تو گوید به جبل

باشد از نقص جبل گر نکند رقص جمل

هرکه از ذکر جمالت چو جمل رقص نکرد

منهش نام کالانعام کزان هست اضل

کی کند ری چو زاهد ترش از تلخی عیش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۳

 

دارد آن سرو گل اندام معنبر کاکل

هرچه دارند بتان یکسر و بر سر کاکل

فرق کردن نتوان سرو سهی را ز قدش

گر به فرقش بود از غالیه تر کاکل

بی گره کاکل او صد گرهم بر دل زد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵

 

چون ز فیض رشحات نم باران قدم

سربرافراخت نی از خاک نیستان عدم

کرد در خود نظری دید قبایی زقصب

تنگ بر قامت او دوخته خیاط کرم

لیک دانست که باپای فرو رفته به گل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۵

 

وه که از پای درافکند غم آن پسرم

چه بلا بود که پیرانه سرآمد به سرم

عشق و پیری نسزد کن مدد ای بخت سیاه

تا به دود جگر از موی سفیدی ببرم

غم آن تازه جوان از غم پیریم رهاند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۷

 

دادیم دست چو دیدی به ره خود پستم

تا نیفکندیم از پا نگرفتی دستم

گرچه شده سوده مرا پای به راه طلبت

کردم از تارک سرپای و ز پا ننشستم

یک سر ناخنم از سینه نمانده ست درست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۹

 

ایستاده به سر از آه دمادم دودم

من همانا شده از آه الف ممدودم

همچو دودم ز خود ای شمع چه می سازی دور

گرنه پیشت ز سیه کاری خود مردودم

برمن دلشده هر رنج که بود از من بود

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۰

 

نیست جز رخ به کف پای تو سودن هوسم

دارم امید که مبذول بود ملتمسم

من که باشم که کنم هم‌نفسی با چو تویی

اینقدر بس که به یاد تو برآید نفسم

می‌روم گاه به پا گاه به سر در ره عشق

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۸

 

چهره زرد ز خون بسته جگر ته به تهم

سرخرویی بجز این نیست ز بخت سیهم

جوی خون گرد من از دیده درآمد چه کنم

قوت پای ندارم که ازین جو بجهم

گر دهد جایگهم پیش خود آن سلسله موی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۲

 

عید فطر است بیا تا به می افطار کنیم

عیدگه خاک در خانه خمار کنیم

آنچه در صومعه زین پیش نهان می کردیم

این زمان با دف و نی بر سر بازار کنیم

شیخ سجاده نشین را به سر راه بریم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۶

 

یار ما یار دگر کرد چه تدبیر کنیم

قصه مشکل خود پیش که تقریر کنیم

دوست دشمن بود آن سنگدل و دشمن دوست

حد ما نیست که این قاعده تغییر کنیم

کاغذ و کلک چو پیچد سر از قصه ما

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۰

 

چاره عشق تو صبر است ندانم چه کنم

گر توانم بکنم ور نتوانم چه کنم

کار من بی رخ تو غیر شکیبایی نیست

گر معذالله ازین کار بمانم چه کنم

عشق مستولی و از من تو چنین مستغنی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۳

 

مهر رخسار تو دارم که جفای تو کشم

لطف بالای تو بینم که بلای تو کشم

بر زمین پای تو حیف است امان ده که نخست

پرده دیده و دل در ته پای تو کشم

تنم از ضعف چو مویی شد و خواهم به غلط

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۸

 

نه نگاری که دل و جان به غمش یارکنم

عشق او هرچه کند حکم به آن کار کنم

روز من چون شود از گردش گردون شب تار

از فروغ رخ او شمع شب تار کنم

نه رفیقی که ز اخلاق پسندیده او

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۰

 

تا کی آرام دل بی خبرانت بینم

مردم دیده کوته نظرانت بینم

روی تو اینه نور جمال ازل است

چند پیش نظر بی بصرانت بینم

می روم از سرکویت چه کنم نتوانم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱

 

هر دم از کوی تو خواهم من شیدا بروم

جان سپارم به سگانت تن تنها بروم

می شوم باز پشیمان که نه مقدور من است

که به جایی که تو باشی من ازانجا بروم

گرگشایند در روضه رضوان حاشا

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۵

 

از نهانخانه وصل تو جدا افتادم

بین کجا بودم ازین پیش و کجا افتادم

جانم از سطوت بی چونی تو بی چون بود

دور ماندم ز تو در چون و چرا افتادم

اصل هر نغمه که باشد نفس رحمت توست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۶

 

گر ز بار غم هجر تو به تنگ است دلم

چه کنم قطره خون است نه سنگ است دلم

جذب عشق تو نهنگ دو جهان آشام است

گام همت زده در کام نهنگ است دلم

گر تو را آرزوی دیدن دیدار خود است

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۳

 

شب خیالت چو شود پردگی منظر چشم

تا سحر از مژه مسمار زنم بر در چشم

چشمم از لعل تو شد حقه گوهر بخرام

تا به پای تو کشم حقه پرگوهر چشم

برقع زلف برانداز که بس تاریک است

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴