گنجور

 
جامی

ایستاده به سر از آه دمادم دودم

من همانا شده از آه الف ممدودم

همچو دودم ز خود ای شمع چه می سازی دور

گرنه پیشت ز سیه کاری خود مردودم

برمن دلشده هر رنج که بود از من بود

ترک خود کردم و از رنج جهان آسودم

چهره سودن به کف پای تو ترک ادب است

اینقدر بس که به خاک کف پایت سودم

باده عشرتم از خون جگر صاف نشد

گرچه عمری ز مژه خون جگر پالودم

من ز دید تو چه لافم که تو پاک آینه ای

هرچه در چشم من آمد که تویی من بودم

چند گویی که مکن سجده خوبان جامی

پیش هر کس که برم سجده تویی مسجودم