گنجور

 
جامی

آن تهیدست چه خوش گفت می لعل به کف

که خوش آن کس که به می حاصل خود کرد تلف

صرف کن در ره می هرچه به دست راست تو را

که نوای طرب از دست تهی دارد دف

صف کشیدند به میخانه همه خم شکنان

صفدری کو که به همت بدراند این صف

زخم پیکان تو را بر دگری نپسندم

هرکجا تیر زنی سینه من باد هدف

شرف آدمی از عشق بود هرکه نشد

عاشق او را نبود بر دگران هیچ شرف

جامی از شعر مکن بس که دهد آخر کار

زاده طبع تو خاصیت فرزند خلف

تربیت گرچه در اول ز صدف یافت گهر

جز طفیل گهر اخر که برد نام صدف