گنجور

 
جامی

چون ز فیض رشحات نم باران قدم

سربرافراخت نی از خاک نیستان عدم

کرد در خود نظری دید قبایی زقصب

تنگ بر قامت او دوخته خیاط کرم

لیک دانست که باپای فرو رفته به گل

هست در زیر قبا صد گره و بند به هم

گفت یارب بگشا این گره و بند وبده

دست لطفی که برآرم زگل و آب قدم

نایی اش کندقبا از بدن و پای زگل

گره و بند گشادش ز دل و جان دژم

لب نهادش به لب و چون زخودش یافت تهی

در وجود تهی از خود شده او زد دم

از دم خویش روان در تن او ساخت عیان

هر چه در پرده نهان داشت ز الحان و نغم

نی ازان بانگ و ندا گفت نباشد دم من

جز دم او و ازین دم نخورم هیچ ندم

بلکه من اویم و او من به مثل گرچه کشد

مدعی بر رخ ایمان من از کفر رقم

جامی اسرار مکن فاش که در مذهب قوم

نه زبان محرم این راز نماید نه قلم

همه دانند کز افشای چنین معنی رفت

صاحب قول انا الحق به سر دار ستم