گنجور

 
جامی

هر خزان آیدم از رنگ رزان بوی فراق

زرد شد رویم ازین غم که سیه روی فراق

نیست چون وصل تو خالی ز ملاقات رقیب

می کشم رخت اقامت به سر کوی فراق

بهر سنجیدن صبر دل محروم ز وصل

کوه اندود بود سنگ ترازوی فراق

داغها بر دل من روز وصال آتشهاست

که بجا مانده پس از کوچ ز اردوی فراق

با تو چون در حرم وصل نیم همزانو

از تو محروم نشستم پس زانوی فراق

هست میل دلم ان سوی که میل دل توست

گرچه باشد به مثل میل دلت سوی فراق

جامی آن به که نهی تن به ضعیفی چو نماند

پنجه صبر تورا طاقت بازوی فراق