گنجور

 
جامی

نه نگاری که دل و جان به غمش یارکنم

عشق او هرچه کند حکم به آن کار کنم

روز من چون شود از گردش گردون شب تار

از فروغ رخ او شمع شب تار کنم

نه رفیقی که ز اخلاق پسندیده او

مرهم سینه ریش و دل افگار کنم

نه حریفی که درارد ز درم ساغر می

تا به آن کسب نشاط دل غمخوار کنم

نه ندیمی که چو دریای دلش موج زند

گوش جان را صدف لؤلوی شهوار کنم

به ازان نیست که درگوشه ویرانه خویش

پا به دامن کشم و روی به دیوار کنم

جامی آسا چو دهد وحشت تنهایی روی

مونس طبع خود از دفتر اشعار کنم