گنجور

 
جامی

تا کی آرام دل بی خبرانت بینم

مردم دیده کوته نظرانت بینم

روی تو اینه نور جمال ازل است

چند پیش نظر بی بصرانت بینم

می روم از سرکویت چه کنم نتوانم

که از این بیش حریف دگرانت بینم

تویی آن گلبن نوخیز که در باغ جمال

تازه از گریه خونین جگرانت بینم

گفته ام سنگ دل سخت تو را در همه جای

جای آن هست که با خویش گرانت بینم

هیچ خاطر نگرانیم نماند به جهان

گر سوی خود به ترحم نگرانت بینم

جامی این گونه کزان غنچه دهان تنگدلی

زود باشد که چو گل جامه درانت بینم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سیدای نسفی

ای خوش آن روز که هر سو نگرانت بینم

خار در پا و چو گل جامه درانت بینم

زیر مشق نظر کج نظرانت بینم

روی گردان شده یی بی بصرانت بینم

چون گل افتاده به چشم دگرانت بینم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه