گنجور

 
جامی

دارد آن سرو گل اندام معنبر کاکل

هرچه دارند بتان یکسر و بر سر کاکل

فرق کردن نتوان سرو سهی را ز قدش

گر به فرقش بود از غالیه تر کاکل

بی گره کاکل او صد گرهم بر دل زد

وای من گر زند از ناز گره بر کاکل

هیچ دل نیست که بر کاکل او فتنه نشد

هر دم آرد به سرش فتنه دیگر کاکل

چون پی دلبری آن سرو کشد قد بلند

با قدش هست درین شیوه برابر کاکل

دیده چون بندم ازان شوخ که او را بینم

پای تا سر همه خوش وز همه خوشتر کاکل

بست در شانه او رشته جان را جامی

بو که با شانه به هم جاکندش در کاکل